تو مرا خوب میدانی ...
khorshed.a vadi kardA
Avin.e Asmon.e me bAsh ...
لابلای چشم هایت ،
خورشید را یافتم .
آبی ِ آسمانم باش ...
پاپستی : قبل تر ها برایش نوشته بودم ... بداهه ... امان از این شوریدگی های زبان مادری ...
khorshed.a vadi kardA
Avin.e Asmon.e me bAsh ...
لابلای چشم هایت ،
خورشید را یافتم .
آبی ِ آسمانم باش ...
پاپستی : قبل تر ها برایش نوشته بودم ... بداهه ... امان از این شوریدگی های زبان مادری ...
قشنگ آچمز میشی میری توی خودت ...
اینکه بی هوا ، ناگهانی دستخوش طوفان شوی ... بیاید و همه چیز را با خودش ببرد ... مثل همین نوشته ها ... مثل روزهایی که نوشتم ...
زندگی همینطوری تمام میشود ... همه ی روزها می روند و در آخر تو می مانی و چند نقطه ی نورانی ، لابلای سیاهه های مبهمی که نمیدانی چیست و یادت نمی آید ... مثل همین بلاد ... که مدام پاک شد ... خواسته ... ناخواسته ...
حرفی نیست ...
زندگی همان است که بوده ... با جهش های بالا و سراشیبی های ملایم ... مثل همه ی آدم ها ، خانواده ها ... همه چیز سر جایش است ...
ملکه ی بدجنس ، شاهدخت کوچک را در جنگل سیاه ، بالای برج زندانی کرد . بی هیچ دایه ای ... بی هیچ هم بازی ای و یا هم صحبتی ... سال ها گذشت ... کسی را یارای گذشتن از جنگل سیاه نبود ... اما از آنجایی که در همیشه بر روی یک پاشنه نمی گردد ، شاهزاده ای دلیر از خوان ها گذشت و به پایین برج رسید ... متاسفانه هیچ پله ای نبود ... پایین پنجره ی اتاق شاهدخت ، تنها ؛گیسوی بافته ی بریده ای بود ... بلند و براق ...
ماهی ها را نمیشود هر زمان از آب گرفت ... اصلا هر ماهی ای را نمی شود از آب گرفت ...
آنقدر دیر رسید که کمند گیسو هم برای نجات شاهدخت کافی نبود ... دیگر هیچ چیزی ؛ نه کافی بود و نه لازم ...
شاهدخت به برج ِ بلند ِ تنهایی ؛ تن داده بود ...
شاهدخت هم که باشی ، روزی می رسد که در آینه ی کوچک جیبی ات خواهی دید که افسانه ای بیش نیست ... میبینی که فقط تویی با یک مشت کاغذی که سیاه شده اند از افسانه های پوچ کودکانه ... افسانه هایی که فقط بهانه بودند برای خوابیدن ... برای اینکه تو هم فراموش کنی که واقعیت زندگی بسا بارها تلخ تر از فندق سبز است و بس ...
و می رسد روزی که امید و اعتماد بر داستان ِ شیرین کودکی تمام می شوند ... و آن روز تو بانوی غمگین کوچکی خواهی شد که از کمند ِ گیس های بافته اش هم می گذرد ...
پاپستی :
قدیمی است ولی دوستش دارم ...
" پاییز "
تنها بیماری ای مسری باشد که از درختی به درخت دیگر سرایت می کند و در آخر همه ی جامعه ی درختان را به کمــــــــــــــــا می کشاند ... !
هر سه ، بر یک خط ایستاده ؛ قامت کشیده و سینه ستبر کرده بودند تا سوال ِ این فصل را بشنوند و پاسخ گویند .ملیجک جلوتر از بانو داخل شد و گوشه ای ایستاد . بانو پاسخ سلام هر سه را با مهربانی و گشاده رویی خاص اش ، داد .
بر سریر تکیه نزد و مستقیم به سمت پنجره رفت و پرسید : " علم بهتر است یا ثروت ؟ "
پس چرا مانند همیشه ، سه بخش نبود سوال شان ؟ چرا از او نامی به زبان نیامد ؟
قبا ها به پیش شتافتند تا پاسخ گویند که کدام بهتر است ... علم یا ثروت ؟ قبای ژرف کهکشانی یا همتای زربفت اش ... ؟
و عشق ؛ آرام و بی صدا به رسم ادب ؛ هفت گام به عقب برداشت و در سرسرای بلند و خم در خم ِ کاخ گم شد . بانو برگشت و به ذرات سایه _ روشن ِ قبای بنفش کبود ، که در هوا شتابان و سراسیمه بالا و پایین میرفت ، خیره ماند تا هنگامی که بجز دیواره ی در هم تنیده ی سرسرا چیزی دیده نمیشد .
دو تن ِ باقی مانده ، رخصت طلبیدند برای سخن گفتن در باب سوال مطروحه ؛ اما بانو خموششان کرد و گفت : " عشق ، همیشه تنهاست ... حتی اگر رفیق گرمابه و گلستان تان باشد ... وقتی پای منافع شخصی در میان باشد ، اولین کسی که از بزم خط میخورد عشق است و بس ... شمایگان نیز بروید در پی ِ رفیق تان ... چرا که بشر از راه دانایی و ثروت به سعادت نخواهد رسید و نه حتی با خاکستر نشینی برای معشوق ... عشق علت است و شماها بدان وابسته ... و بدون حضور شمایگان ، عشق را هم سودی نباشد ... بروید و بشمارید انسان هایی که مردگان متحرک اند ... آن ها که خود ، خویشتن را قتیل ِ راه ِ منافع کرده اند و چهارنعل بر قلب اطرافیانشان میتازند و نصیبی نیست اینان را ...
این فصل ما را سوالی نخواهد بود ... هر آنچه هست ، واضحات است و بس . "